سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا برادری که مادرت او را نزاده است . [امام علی علیه السلام]
داستان - دانش نامه
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 334433
بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 3
........... درباره خودم ...........
داستان - دانش نامه
........... لوگوی خودم ...........
داستان - دانش نامه
........ پیوندهای روزانه........
صدام [141]
[آرشیو(1)]


............. بایگانی.............
جک
مطالب پزشکی
کوروش
ورزش ایران باستان
چشمه
عکس
خیام
عربستان
دخانیات
خلاصه ی از تاریخ ایران
دانلود سریال های باغ مظفر
پیکاسو
Age of Mytholog کد های تقلب
زندگی نامه پل سزار
درباره ی صیف الله
طبیعت تاوان
لیزر
کوه اورست
تاریخ چیست
خواص ماهی
خواص سویا
مکانیک
بی اشتهایی
حمله ی نظامی به ایران
قانون پاپکر
فیبر نوری
انرژی هسته ای
مایعات و شیمی درمانی
اهرام ثلاثه
قد انسان
اندازه گیری شعاعزمین
تغذیه ی درست
قیامت
بیماری سارس
ابوبکر
نفت
امواج مغناطیسی
بی عنوان
معنی سوره ی قیامت
معنی سوره ی ال عمران و فاتحه
داستان
داونچی
الکترون
نور
از سیر تاپیاز صدام
جنگ و مرگ
تندرستی و ازادی
علوم کامپیوتر
کسب در امد ازاینترنت
دانلود جدید ترین نرمافزار ها ی موبایل
کد تقلب GTA5
تاریخ باستان
کاربرد نظر سنجی در اینترنت
فلیور و هدایت
فضای شهر ما و ذهن ما
شب قدر
باختین وزندگی روز مره
ترافیک و شهری بی انظباط
بنیامین وزندگی روز مره
فرو پاشی خانواده
سنت انسان ها
زغال سنگ
دانستنی های مفید
سکوت انسان ها
الکترونیک
برق
کتاب اسطوره شناسی سیاسی
یک نظر علمی درباره ی فرهنگ
کتاب جامعه ی مدنی جوان
کتاب خط قرمز
مشکلات پسته کاران حل خواهد شد
کتاب قرن روشن فکران
کتاب زندگانی تولستی
کتاب خاطرات جوانی
کتاب هنر و تاریخ
کتاب در امدی بر انسان شناسی
موفقیت کاشت مستقیم برنج در گلستان
کتاب قوم شناسی سیاسی
کتاب محکومان
کتاب علوم انسانی
کتاب امپراطوری نشانه ها
از فرهگ تا توسعه
کتاب خشونت سیاسی
ایران بیش از 33 نژاد بز وگوسفند دارد
کتاب تاریخ اندیشه ونظریات انسان
کتاب انسان شناسی شهری
کتاب نظم جهانی
مکانیزاسیون
زمستان 1385

.......جستجوی در وبلاگ .......

............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

........... طراح قالب...........


 
  • ما چقدر فقیر هستیم

  • نویسنده : محمد:: 85/10/26:: 2:58 عصر

    روزی یک مرد ثروتمند, پسر بچه کوچکش را به یک دِه برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می‌کنند, چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه‌روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
    در راه بازگشت و در پایان سفر, مرد از پسرش پرسید: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
    پسر پاسخ داد: «عالی بود پدر!»
    پدر پرسید: «آیا به زندگی آنها توجه کردی؟»
    پسر پاسخ داد: «بله پدر!»
    و پدر پرسید: «چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»
    پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: «فهمیدم که ما درخانه یک سگ داریم و آنها چهارتا. ما در حیاطمان فواره داریم و آنها رودخانه‌ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس‌های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می‌شود, اما باغ آنها بی‌انتهاست!»
    با شنیدن حرف‌های پسر, زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: «متشکرم پدر, تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!»


    نظرات شما ()

  • یک سوال ویژه

  • نویسنده : محمد:: 85/10/26:: 2:57 عصر

    یک سوال ویژه


    مردی, دیروقت, خسته و عصبانی, از سرکار به خانه بازگشت. دمِ در, پسر پنج‌ساله‌اش را دید که در انتظار او بود.
    - بابا! یک سئوال از شما بپرسم؟
    - بله, حتماً. چه سئوالی؟
    - بابا, شما برای هر ساعت کار, چقدر پول می‌گیرید؟
    مرد با عصبانیت پاسخ داد: «این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی می‌کنی؟»
    - فقط می‌خواهم بدانم, بگویید برای هر ساعت کار, چقدر پول می‌گیرید؟
    - اگر باید بدانی خوب می‌گویم, 20 دلار.
    پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود, آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت: «می‌شود لطفاً 10 دلار به من قرض بدهید؟»
    مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: «اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال, فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب‌بازی مزخرف از من پول بگیری, سریع به اتاقت برئ, فکر کن و ببین که چرا این قدر خودخواه هستی. من هر روز, سخت کار می‌کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه‌ای وقت ندارم.»
    پسر کوچک, آرام به اتاقش رفت و در را بست.
    مرد نشست و باز هم عصبانی‌تر شد: «چطور به خودش اجازه می‌دهد برای گرفتن پول از من چنین سئوالی بپرسد؟» بعد از حدود یک ساعت, مرد آرام‌تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص این که خیلی کم پیش‌ می‌آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
    مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
    - خواب هستی پسرم؟
    - نه پدر, بیدارم.
    - فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده‌ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی‌هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.
    پسر کوچولو نشست, خندید و فریاد زد: «متشکرم بابا!» بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.
    مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است, دوباره عصبانی شد و غرولندکنان گفت: «با این که خودت پول داشتی, چرا باز هم پول خواستی؟»
    پسر کوچولو پاسخ داد: «برای این که پولم کافی نبود, ولی الان هست، حالا من 20 دلار دارم. می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم...»


    نظرات شما ()

  • میخ های روی دیوار

  • نویسنده : محمد:: 85/10/26:: 2:57 عصر

    میخ های روی دیوار


    پسربچه‌ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه‌ای میخ به او داد و گفت که هر بار که عصبانی می‌شود باید یک میخ به دیوار بکوبد.
    روز اول, پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد, همان طور که یاد می‌گرفت چگونه عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخ‌ها بر دیوار است ...
    او این نکته را به پدرش گفت و پدر هم پیشنهاد کرد که از این به بعد, هر روز که می‌تواند عصبانیتش را مهار کند, یکی از میخ‌ها را از دیوار بیرون آورد.
    روزها گذشت و پسربچه سرانجام توانست به پدرش بگوید که تمام میخ‌ها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسربچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: «پسرم! تو کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخ‌های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر هرگز مثل گذشته‌اش نمی‌شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف‌های بدی می‌زنی, آن حرف‌ها هم چنین آثاری به جای می‌گذارند تو می‌توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد, آن زخم سرجایش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است».


    نظرات شما ()

  • کیک مادر بزرگ

  • نویسنده : محمد:: 85/10/26:: 2:56 عصر

    کیک مادر بزرگ


    پسر کوچکی برای مادربزرگش, توضیح می‌دهد که چگونه همه چیز ایراد دارد, مدرسه, خانواده, دوستان و ....
    مادربزرگ که مشغول پختن کیک است, از پسر کوچولو می‌پرسد که کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو مثبت است.
    - روغن چطور؟
    - نه!
    - و حالا دو تا تخم‌مرغ.
    - نه مادربزرگ!
    - آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟
    - نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد.
    - بله. همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می‌رسند. اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند, یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم. اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد, نتیجه همیشه خوب است ما تنها باید به او اعتماد کنیم, در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند


    نظرات شما ()