تاریخ اندیشه و نظریات انسان شناسی، تهران، نشر نی، 1381
دربارة کتاب
رویکرد اساسی مورد استفاده در کتاب حاضر به موضوع نظریه، رویکردی سهگانه بوده است: تاریخ، انسان و اندیشه. در نخستین رویکرد، نظریه در قالبهای تاریخی مورد بحث قرار گرفته است. در اینجا هدف آن بوده است که بتوان رابطهای منطقی میان هر یک از دورههای تاریخی و نظریههایی که در آن دوره ظاهر شده یا از میان رفتهاند برقرار کرد. دومین رویکرد به نظریه در کتاب حاضر از خلال اندیشمندان بوده است. در انسانشناسی بیش از هر علم دیگری میتوان نوعی نزدیکی و وابستگی را میان سرنوشتهای فردی اندیشمندان و نظریهها و اندیشههای آنها مشاهده کرد. و سرانجام رویکرد سوم در این کتاب، پرداختن به نظریه در قالب خود نظریهها بوده است. نظریهها در این رویکرد، گاه در قالبهای ملی (همچون انسانشناسی فرانسه، بریتانیا یا امریکا) گاه در قالب مکاتب نظری عام همچون کارکردگرایی و تطورگرایی و سرانجام گاه در قالب مجموعههای نظری که بر گرد یک موضوع مطالعاتی شکل گرفتهاند، آمده است. در تقسیم عمومی کتاب تلاش شده است ضمن قائلشدن سهمی مهم برای اندیشههای باستانی و کلاسیک، که حضور پیوستة آنها در اندیشة انسانشناختی باید همواره مورد نظر باشد، سهم اساسی در دو فصل آخر و بهویژه در فصل ششم به اندیشههای قرن بیستم و بهخصوص آخرین نظریههای مطرح شده در علم زنده و فعال انسانشناسی داده شود تا خوانندگان بتوانند دیدگاهی جامع و کامل نسبت به مبحث نظریه در انسانشناسی داشته باشند.
پیشگفتار انسانشناسی از هنگام پیدایش خود تا امروز چه در زادگاه نخستین خویشــ اروپای غربی قرن نوزدهــ و چه در کشور ماــ در حدود 50 سال پیشــ عمر یکسانی با جامعهشناسی داشته است. با وجود این نگاهی حتی سطحی به منابع و ادبیات تخصصی و عمومی نشاندهندة گسستی کاملاً آشکار و به گمان ما منفی، میان این دو علم است. در جایی که کتابها، گاهنامهها و نشریات جامعهشناختی به فراوانی و بهسادگی در دسترس همگان قرار داشتهاند، یافتن و دستیابی به ادبیاتی مشابه در حوزة انسانشناسی کاری دشوار بوده است. ریشة این گسست، چنانکه خواهیم دید، در تقسیمبندی نخستینی بوده است که میان دو حوزة مطالعاتی جامعهشناسی و انسانشناسی (یا در آن زمان مردمشناسی) در قرن نوزده به وجود آمد و علم اخیر را در محدودة مطالعة گروهی از مردمان و سرزمینهای غیراروپایی، پیشصنعتی و فاقد دولت و تمدن، با تعاریفی که اروپاییان از این دو مفهوم میدادند، قرار داد. این تقسیمبندی، که گروهی حتی تا امروز در پی حفظ آن بودهاند، سبب شد که گستردگی حوزة مطالعات بر جوامع صنعتی و مسائل کاربردی بیشمار آنها، که طبعاً قابلیت تأمین مالی پروژههای پژوهشی گسترده را نیز در همة زمینهها فراهم میکردند، در تضادی آشکار با حوزة محدود و کمابیش غیرکاربردی مطالعات انسانشناسی قرار بگیرد که جز در مواردی خاص، برای مثال در حوزة سیاسی و استعماری نمیتوانستند از پشتیبانی لازم برای برنامهریزی و اجرای مناسب پژوهشها برخوردار گردند . نتیجة این گسست، که عملاً تا پایان جنگ جهانی دوم تداوم یافت، آن بود که در برابر رشد خارقالعادهای که جامعهشناسی در حوزة آموزش و پژوهش و در تبیین نظریهها و روشها به دست آورد، رشد و گسترش انسانشناسی بسیار کمتر از توان واقعی این رشته بود. اما دقیقاً به همین دلیل نیز درست از زمانی که انسانشناسی توانست مرزهای سخت پیشین را درهمشکسته و اندیشة خود را بر تمامی عرصههای حیات انسانی، بر تمامی جوامع اعم از پیشصنعتی، صنعتی و فراصنعتی و بر تمامی شاخههای بیپایان فرهنگ انسانی در دو بُعد مادی (تکنولوژیک) و معنوی (ایدئولوژیک) آن بگسترد، این توانایی را هم به دست آورد که قابلیتها و استعدادهای نهفته در خود را آشکار سازد. نقطة عطف در تولید اندیشة انسانشناختی در سالهای دهة 60 اتفاق افتاد. در این زمان بود که پیوند و تقابل اندیشههای انسانشناختی از یکسو در مطالعات منطقهای (افریقاشناسی، امریکاشناسی، اقیانوسیهشناسی و...) و از سوی دیگر در حوزههای مدرن شهری به باروری و شکوفایی این اندیشه انجامید. حاصل واقعی این باروری کمتر از ده سال بعد، ظاهر شد. ادبیات انسانشناسی که پیش از دهة 70 قرن بیستم، با نام عام «مردمشناسی » یا «مردم نگاری » در اروپا و با نام «انسانشناسی فرهنگی » در امریکا، جز بخش کوچکی از گسترة عظیم علوم انسانی و حتی علوم اجتماعی را تشکیل نمیدادند، با امواجی پیدرپی وارد عرصة اندیشه، پژوهش و آموزش شدند. گشایش یا گسترش رشتة انسانشناسی و زیرشاخههای فراوان آن در تمامی دانشگاههای معتبر جهان، فعالشدن مؤسسات انسانشناسی در زمینههای گوناگون پژوهشهای کاربردی و همکاری گستردة آنها با دستگاههای مسئول در تمامی سطوح، رویآوردن گروههای هر چه بزرگتری از دانشجویان به پژوهش انسانشناختی، گسترش بازار کار برای انسانشناسان در عرصههای مختلف فرهنگی و کاربردی، انتشار نشریات و گاهنامههای تخصصی و کتب بیشمار در این زمینه از جمله مشخصاتی بودند که در این امواج شاهد آنها بودهایم و هنوز نیز در آستانة قرن بیست و یکم شاهد آنها هستیم. این امواج تا جایی پیش رفتند که امروز گاه با شکوه و گلایة گروهی از انسانشناسان روبهرو میشویم که معتقدند عمومیشدن بیش از اندازة مفاهیم انسانشناسی و استفاده از این نام و رشته در سایر رشتهها و حتی از سوی افراد غیرمتخصص میتواند به اعتبار علمی این رشته در درازمدت ضربه وارد کند. درواقع، در اینجا سخن از نوعی «مردمیشدن» انسانشناسی میرود که ممکن است تمامیت این علم را در چارچوب یک پارادایم علمی زیر سؤال برد. با این حال این دیدگاه بدبینانه در میان انسانشناسان عمومیت ندارد و اکثریت آنها بر این باورند که اقبال عمومی از مفاهیم اندیشة انسانشناختی را، ولو آنکه با درک کامل و روشنی از مفاهیم این علم همراه نباشد، باید به فال نیک گرفت و از این زمینة مناسب و علاقهمندی حوزههای دیگر و بهویژه مسئولان و دست اندرکاران سیاسی و اجتماعی برای ایجاد شکوفایی منطقی و گستردة این علم در جهت هر چه کاربردیترشدن و رشد و تعمیق هر چه بیشتر روشها و نظریهها در آن استفاده کرد. موج گستردهای که در تولید ادبیات تخصصی انسانشناسی در بیست سال اخیر در کشورهای اروپایی و امریکا شاهد آن بودهایم، امروز شاید در اوج خود باشد و رجوع به کتابنامهها نشان میدهد که هیچ زمینهای اصلی از زندگی انسان نیست که تاکنون حوزهای تخصصی را در انسانشناسی به وجود نیاورده و موضوع صدها و بلکه هزاران متن تخصصی نبوده باشد. اما متأسفانه از موج مزبور چندان اثری در کشور ما مشاهده نشده است. هرچند در سالهای اخیر رشتة مردمشناسی بهویژه در دانشکدة علوم اجتماعی دانشگاه تهران تا اندازة زیادی نوسازی شده است و با ورود مواد درسی جدید حوزههای کنونی انسانشناسی در جهان شانسی برای گسترش در کشور ما یافتهاند، اما هنوز کمتر میتوان شاهد گسترش آثار ادبیات تخصصی این علم در مجموعة ادبیات علوم اجتماعی بود . سهمی که انسانشناسی از این ادبیات به خود اختصاص میدهد (جز در برخی از حوزهها نظیر فولکلور و مطالعات ایلات و عشایر) به حدی ناچیز است که به درستی این سؤال را برمیانگیزد: چرا در کشوری که شاید یکی از نادرترین و پربارترین فرهنگها و یکی از استثناییترین شرایط اجتماعی، اقتصادی و سیاسی را در مجموعة کشورهای در حال توسعه دارد، کشوری که یک آزمایشگاه واقعی برای تحلیلهای فرهنگی و انسانشناختی به حساب میآید و دقیقاً به دلیل پیچیدگیهای موجود در آن، کمتر میتوان در پژوهش اجتماعی صرفاً بر الگوهای جامعهشناختی تأکید کرد، انسانشناسی نتوانسته است رشد و اهمیتی درخور داشته باشد؟ پاسخ به این سؤال بیشک از حدود کتاب حاضر خارج است و نیاز به اندیشیدن عمیق و جمعی بر پیشینة 50 سالة این علم در کشور ما دارد . با وجود این نباید شک داشت که پاسخ به این پرسش هر چه باشد چیزی از نیاز روزافزون جامعة ما به گسترش پژوهشهای انسانشناختی، که خود ضرورت تربیت نیروهای متخصص و توسعة آموزش را نیز ایجاب میکند، نمیکاهد. این امر تولید ادبیات تخصصی در این حوزه را به مثابة یک هدف بلافصل مطرح میکند، هدفی که امروز خوشبختانه به همت گروهی از ناشران اندیشمند فراهم شده است. با حرکت از این هدف، ادبیات تخصصی میتواند در شاخههای بسیار متفاوتی عرضه شود. حوزة نظریهها یکی از این شاخههاست که باید آن را پایه و اساسی لازم برای شکلگیری اندیشة انسانشناختی و چارچوبی ضروری برای تبیین روششناسیهای مناسب در پژوهش انسانشناختی به حساب آورد. با این حال در اینجا لازم است که به تفاوتی ریشهای میان نقش نظریه در انسانشناسی و این نقش در جامعهشناسی توجه داشته باشیم. پژوهش جامعهشناختی نه بر واقعیت در شکل خام و بلافصل آن بلکه بر بازنمودهایی از واقعیت مطالعه میکند که با روشهای نمونهبرداری گوناگون از «واقعیت واقعی» تفکیک شدهاند . گسست میان «نمونه» و «واقعیت» طبعاً یک نیاز روششناختی است که برای رسیدن به هدف اصلی در این پژوهش یعنی آزمون فرضیهها ضرورت دارد. شکی نیست که مطالعه بر پهنههای گسترده همچون شهرهای جدید، یا قشرهای کمابیش گستردة اجتماعی جز با چنین روشهایی ممکن نمینماید. از اینرو به گمان ما نوعی «تقلیلگرایی» (هرچند باید از مفهوم رایج و منفی این واژه فاصله بگیریم) در روششناسی جامعهشناختی آشکار است که ریشة آن را باید بیشک در رویکرد دورکیمی به امر اجتماعی به مثابة شیئی، و پیش از آن در روششناسی عمومی علوم طبیعی قرن نوزدهمی مبتنی بر فرایند مشاهده، تبیین فرضیه، آزمون، اثبات فرضیه، قانون و تعمیم قانون به کل جامعه، جُست . روش جامعهشناختی در تبیین فرضیات خود، چارهای جز آن ندارد که چارچوب نظری روشنی داشته باشد و حتی از آن هم بیشتر یک نظریة واحد یا حتی یک خُردهـنظریه را برای خویش برگزیند تا بتواند فرضیاتی هر چه دقیقتر را ارائه داده و در فرایند پژوهش، آن فرضیات را در نمونة انتخاب شده (جامعة آماری) به آزمون درآورد. بنابراین «تقلیلگرایی» در اینجا به دو گونه صورت میگیرد: نخست تقلیل «کل» جامعة مورد مطالعه به «نمونه» و سپس تقلیل «کل» موضوع مورد مطالعه به «فرضیات». مراد از این سخن بههیچرو آن نیست که روششناسی کلاسیک در جامعهشناسی را زیر سؤال ببریم. بهخصوص آنکه این کار درون حوزة جامعهشناسی و از سوی جامعهشناسان معتبری همچون ریمون بُودن، پیر بوردیو و آنتونی گیدنز، انجام گرفته است. هدف ما در این سخن بیشتر بر گسستی است که دو روش جامعهشناسی و انسانشناسی را از یکدیگر تفکیک میکند و سبب میشود که رویکرد نظری در آن دو با یکدیگر متفاوت شوند. با توجه به این نکته، اگر حال، پژوهش انسانشناختی را در نظر بگیریم، نخستین اصل را در آن باید پیوند با «واقعیت واقعی» بدانیم. پژوهشگر انسانشناس نهتنها خودِ واقعیت را مطالعه میکند، بلکه از آن هم بیشتر، درون این واقعیت وارد شده و با آن زندگی میکند. مشاهدة مشارکتی که بسیار از آن در انسانشناسی سخن میرود، درواقع چیزی نیست جز «فرو رفتن» پژوهشگر در بافت زندة موضوع مورد مطالعه . تا حدی که یکی از مهمترین مشکلات پژوهش انسانشناختی در مسائل عاطفی و تضادهای روحی و هستیشناسانهای است که پژوهشگر انسانشناس در فرایند «ورود و حضور» در موضوع مورد مطالعه با آن دست به گریبان میشود. در اینجا با طیفی روبهرو هستیم که در یکسوی آن «محو» کامل پژوهشگر در موضوع و درنتیجه از میان رفتن «پژوهش» به همراه او، قرار دارد و در سوی دیگرش «بیگانگی و فاصلة ذهنی» کامل با موضوع در عین حضور در آن، که این امر نیز رویکرد انسانشناختی را ناممکن میکند. در این حال تنها تبحر و قدرت ذهنی و عملی انسانشناس است که وی را قادر میکند جایی مناسب را در فاصلة این دو غایت برای تحقیق خود بیابد . حال این پرسش مطرح میشود که آیا میتوان با ذهنی ملهم از «نظریه» و بهویژه یک نظریة خاص به سراغ «واقعیت واقعی» رفت و آیا این بار نظری، ورود و ادغام نسبی در موضوع مطالعه را مشکل بلکه ناممکن نخواهد کرد؟ پاسخ به این سؤال شکافی را در میان انسانشناسان به وجود آورده است: از یکسو، ما با یک گرایش قدرتمند «مردمنگارانه » روبهرو هستیم که غایت نظری انسانشناسی را در امر اتنوگرافیک یا در «توصیف و تشریح» میبیند. در اینجا «توصیف» درون خود حامل جهانبینی علمی پژوهشگر بوده و بهخودیخود میتواند هدفی کامل و توجیهپذیر در علم انسانشناسی باشد. اگر از این رویکرد حرکت کنیم، اصولاً جای چندانی برای فرضیات و در نهایت حتی برای پرسشهای تحقیق در پژوهش انسانشناختی باقی نمیماند: پژوهشگر درون موضوع فرو میرود تا آن را توصیف کند و بیشتر از آنکه به پرسشی پاسخ دهد، پرسشهایی میآفریند. پژوهشگر بر آن نیست که پرسشی تبیین کند و لذا به بهره بردن از نظریه به مثابة چارچوب ذهنی ورود به موضوع نیاز ندارد. درنتیجه میتوان پنداشت با این رویکرد که دقیقاً در تقابل با رویکرد جامعهشناختی قرار دارد نیاز به نظریه به حداقل ممکن رسیده و نظریه در نهایت چیزی نخواهد بود جز چارچوبی ذهنی برای یک روششناسی اتنوگرافیک. اما در برابر این رویکرد، از ابتدای پیدایش انسانشناسی، گرایش قدرتمند دیگری وجود داشت که مهمترین نمایندة آن امیل دورکیم بود. دورکیم در رویکرد خود نسبت به علوم اجتماعی، «مردمشناسی» را یکی از شاخههای جامعهشناسی به حساب میآورد درحالیکه «مردمنگاری» را در نهایت یک روش، و نه روشی چندان معتبر، میشمرد که در میان روشهای مختلف علوم اجتماعی جایی کوچک را به خود اختصاص میدهد . بنابراین در این رویکرد، تأکید نه بر توصیف بلکه بر تحلیل قرار دارد. توصیف نه ناشی از جهانبینی پژوهشگر، بلکه صرفاً روشی خنثا به حساب میآید که در کنار روشهای متعدد دیگر باید بتواند امکان دستیابی به واقعیت را ممکن سازد. در این رویکرد اگر هم از فرضیاتی همچون فرضیات جامعهشناسی سخن نرود، بیشک پرسشهایی مشخص و روشن در نخستین قدم از پژوهش انسانشناختی قرار میگیرند. پرسشهایی که تبیین آنها بیشک باید از یک دستگاه نظری عبور کرده و چارچوب نظری خاصی مبتنی بر الگوهای نظری تعریفشدهای از آن پشتیبانی کنند. بنابراین در این رویکرد است که نظریه بیشترین اهمیت را یافته و نقش آن تا اندازهای به نقش نظریه در پژوهش جامعهشناختی نزدیک میشود. وجود این دو گرایش اساسی در اندیشة انسانشناختی را نباید بدینمعنی گرفت که لزوماً میتوان اندیشمندان و انسانشناسان خاصی را در محدودة آن دو گرایش قرار داد و دربارة آنها رأیی قاطع داد. واقعیت اندیشة انسانشناختی و بهویژه واقعیت پژوهش انسانشناختی در آن بوده است که انسانشناسان مختلف همواره میان این دو گرایش، در آثار نظری و در عملکردهای میدانی خود، در نوسان بودهاند و کمتر میتوان انسانشناسانی را یافت که خود را کاملاً به یکی از این دو گرایش متعلق بدانند. بنابراین، این گرایشها را بیشتر از آنکه گرایشهایی در متفکران انسانشناس بدانیم باید گرایشهایی در اندیشة انسانشناسی به حساب آوریم. شاید دقیقاً به همین دلیل باشد که اصولاً در انسانشناسی نمیتوان نظریه را از روش جدا کرد. پیوند نظریه و روش درواقع بهصورتی است که «واقعیت واقعی» یا آنچه زمین تحقیق مینامیم، همواره اولویتی هستیشناختی بر نظریه مییابد و خود را بر آن تحمیل میکند. این تحمیل تا حدی پیش میرود که میتوان در انسانشناسی از رویکردی «ابزارگرایانه» به نظریه سخن گفت. در این رویکرد آنچه اهمیت دارد شناخت واقعیت در واقعیترین شکل آن و از درون است و در این راه میتوان از نظریه یا نظریههای مختلفی بهره گرفت. این امر را بهخوبی در رویکرد انسانشناسی چون فرانتس بوآس، که او را پدر انسانشناسی فرهنگی امریکا میدانند، مشاهده میکنیم . بنابراین باید توجه داشت که تاریخ نظریهها در انسانشناسی و تشریح آنها پیش از هر چیز تاریخ و تشریح «اندیشة انسانشناختی» است که به گمان ما تداومی همیشگی در موجودیت انسانی داشته است. کتاب حاضر با این هدف به تألیف رسیده است که پیوستگی این اندیشه را از قدیمیترین اعصار تا امروز از خلال طیف گستردهای از باورها، اندیشهها و عقاید به نمایش بگذارد. با این هدف بوده است که در این کتاب علاوه بر متن اصلی که به تشریح نظریهها و نظریهپردازان اختصاص دارد، چندین ابزار دیگر به خوانندگان کمک میکنند که سیر اندیشه و نظریه در انسانشناسی را بر دو محور تاریخی و جغرافیایی تعقیب کنند: نخست، تعداد 50 متن از متون اصلی چه از منابع باستانی و قدیمی مربوط به پیش از ظهور انسانشناسی به مثابة یک علم در قرن نوزده و چه بهخصوص از متفکران برجستة تاریخ اندیشة انسانشناسی که بهصورت قابهایی داخل متن اصلی در سراسر کتاب قرار گرفتهاند. از این 50 متن، 16 متن از آثار ترجمه شده به فارسی برگرفته شده و 34 متن به وسیلة نگارنده مستقیماً از زبانهای انگلیسی یا فرانسه به فارسی برگردانده شدهاند. این متون هر یک بهتنهایی امکان بحث و تعمیق دربارة بخشهایی از اندیشة گستردة انسانشناختی را فراهم میکنند و میتوانند به عنوان ابزاری مناسب برای اهداف آموزشی و دامن زدن به بحث و تفکر دانشگاهی به کار گرفته شوند. اما اگر آنها را بهصورت یک مجموعه نیز در نظر بگیریم کمابیش متوجه پیوستگی هزارانساله از یکسو و تحول عظیم و همهجانبة این اندیشه از سوی دیگر، خواهیم شد. تأکیدی که بر استفاده از متون دورة اسلامی شده، برای انگشتگذاشتن بر گنجینة بزرگی است که در ادبیات ایران از این لحاظ در اختیار ماست و هنوز جز در اجزای کوچکی از آن، آن هم در زمینة شعر، چندان مورد بررسیهای انسانشناختی قرار نگرفته است. دومین ابزار، فرهنگ انسانشناسان است که از دایرةالمعارف انسانشناسی اجتماعی و فرهنگی (راتلج 2000) ترجمه شده و بهصورت ضمیمهای به کتاب افزوده شده است. این فرهنگ در بسیاری موارد میتواند متن کتاب را تکمیل کند، بنابراین مفید خواهد بود که خوانندگان پس از مطالعة شرح مربوط به یک نظریهپرداز، مطلب مربوط به او در این فرهنگ را نیز مطالعه نمایند تا دیدی کامل و جامعتر نسبت به موضوع به دست بیاورند. ابزار سوم، سالشماری از وقایع انسانشناسی در مقایسة آنها با سایر وقایع تاریخی است که میتواند به بهدستآوردن ذهنیتی روشن از چگونگی انطباق نظریهها و فرایند تاریخی کمک کند؛ و سرانجام آخرین ابزار، فهرستی است از کلیدیترین کتابهای تاریخ انسانشناسی و همچنین مهمترین پایگاههای اینترنتی قابل استفادة خوانندگان برای گسترش هر چه بیشتر دانش خود در حوزة نظریات انسانشناسی. در فصل آخر کتاب که به آخرین نظریات انسانشناسی میپردازد، در هر بخش پس از ارائة یک اندیشه و مکتب، نقدی آورده شده است. این نقدها بیش از آنکه در پی بررسی انتقادی و جامع آن اندیشه و مکتب باشند (کاری که با توجه به حجم کتاب حاضر و هدف آن اصولاً ممکن نبوده است) به دنبال ترغیب خواننده به ادامة تفکر دربارة موضوع و تلاش برای تداومبخشیدن و عمیقشدن در آن از خلال مطالعات بعدی بودهاند. به همین دلیل نیز از اضافه کردن مبحث نقد در نظریات پیشین انسانشناسی، که شناختهشدهتر هستند و اصولاً پیدایش و تبیین نظریات مدرن تا اندازة زیادی در واکنش و نقد نسبت به آنها صورت گرفته است، بهصورت بخشهای مستقل خودداری شده و ارزیابی و نقد آنها، درون متون و در سراسر کار انجام گرفته است. خواننده هرگز نباید از یاد ببرد که کتاب حاضر تنها یک «درآمد» و «مقدمه» بر گسترة بیپایانی از اندیشههای انسانشناختی است که تقریباً تمام حوزهها و تمام زمانها را دربرمیگیرد و بیشک در آینده نیاز به دقیقشدن بر هر یک از این حوزهها وجود خواهد داشت. از اینرو باید اذعان کرد که گاه ناچار بودهایم برخی از حوزهها، برخی مفاهیم یا برخی متفکران را بهصورتی بسیار کمرنگتر از آنچه درخور آنها بوده است، بررسی کنیم و گاه نیز برخی از آنها اصولاً مطرح نشدهاند، اما باز هم باید گفت که با توجه به حجم و هدف اساسی کتاب که آشنایی اولیة خوانندگان با اندیشة پربار انسانشناختی بوده است، در این راه چارة دیگری نداشتهایم. رویکرد اساسی مورد استفاده در کتاب حاضر به موضوع نظریه، رویکردی سهگانه بوده است: تاریخ، انسان و اندیشه. در نخستین رویکرد، نظریه در قالبهای تاریخی مورد بحث قرار گرفته است. در اینجا هدف آن بوده است که بتوان رابطهای منطقی میان هر یک از دورههای تاریخی و نظریههایی که در آن دوره ظاهر شده یا از میان رفتهاند برقرار کرد. به چه دلایلی نظریهای خاص را در دورهای خاص مشاهده میکنیم؟ آیا صرفاً اتفاقی در کار بوده است یا میتوان کمابیش از جبری حاصل بستر اجتماعی و فکری آن دوران سخن گفت؟ دومین رویکرد به نظریه در کتاب حاضر از خلال اندیشمندان بوده است. در انسانشناسی بیش از هر علم دیگری میتوان نوعی نزدیکی و وابستگی را میان سرنوشتهای فردی اندیشمندان و نظریهها و اندیشههای آنها مشاهده کرد. این امر بیشک به دلیل پیوند عمیقی است که پژوهشگر در طول پژوهش خود با زمین تحقیق مییابد. در این رابطه که سهم روحی پژوهشگر در آن اهمیت بسیار زیادی دارد، بههیچرو نمیتوان منکر وجود رابطهای گویا میان شخصیت او و قالبهای نظری مورد استفاده برای پیشبرد امر پژوهش گردید. از اینرو تاریخ نظریههای انسانشناسی را باید بدون تردید تاریخ نظریهپردازان نیز دانست. و سرانجام رویکرد سوم در این کتاب، پرداختن به نظریه در قالب خود نظریهها بوده است. نظریهها در این رویکرد، گاه در قالبهای ملی (همچون انسانشناسی فرانسه، بریتانیا یا امریکا) گاه در قالب مکاتب نظری عام همچون کارکردگرایی و تطورگرایی و سرانجام گاه در قالب مجموعههای نظری که بر گرد یک موضوع مطالعاتی شکل گرفتهاند نظیر انسانشناسی شناختی و انسانشناسی نمادین، مورد بررسی قرار گرفتهاند. در تقسیم عمومی کتاب تلاش شده است ضمن قائلشدن سهمی مهم برای اندیشههای باستانی و کلاسیک، که حضور پیوستة آنها در اندیشة انسانشناختی باید همواره مورد نظر باشد، سهم اساسی در دو فصل آخر و بهویژه در فصل ششم به اندیشههای قرن بیستم و بهخصوص آخرین نظریههای مطرح شده در علم زنده و فعال انسانشناسی داده شود تا خوانندگان بتوانند دیدگاهی جامع و کامل نسبت به مبحث نظریه در انسانشناسی داشته باشند. روشن است که این نگاه گسترده به مباحث نظری در انسانشناسی، تنها قدمی آغازین به حساب میآید که باید به همت اندیشمندان این حوزه با قدمهایی بزرگتر و مؤثرتر برای شناساندن هر یک از حوزهها و شاخههای پربار نظریات انسانشناسی ادامه یابد. در انتها جا دارد که از تمامی دوستانی که در تألیف این کتاب به من یاری رساندند و بهویژه از دانشجویانی که در طول سالهای گذشته با شرکت فعال در درس «نظریههای انسانشناسی» در دورههای کارشناسی و کارشناسی ارشد دانشکدة علوم اجتماعی دانشگاه تهران، در شکل گرفتن نهایی این کتاب مؤثر بودهاند، تشکر کنم. آرزوی نهایی آن است که اساتید و دوستان، کاستیهای کتاب را با انتقادات خویش یادآور شده و به بهبود آن یاری رسانند.
|