ناخودآگاه و سوررئالیسم نام فروید با تاریخ انساننشاسی کاملا عجین شده است و میراث فرویدیسم دستکم از خلال نظریه پردازان جدید روانکاوی و به ویژه ژاک لاکان(1901-1983) به انسانشناسی نیز رسیده و بر آن تاثیر گذاشته است. لاکان از سالهای 1960 با تاسیس مدرسه فرویدی پاریس، به شدت بر آن تاکید داشت که میان ساختار رویا و ساختار زبان پیوند ایجاد کرده و در نتیجه بتواند از خلال روش های روانکاوانه زبان را به عنوان ابزاری برای درک چگونگی تحول شکل گیری شخصیت کودک درون جامعه به کار ببرد. پیش از لاکان نیز در حوزهای نزدیکتر به انسانشناسی و در تداخل با ادبیات و هنر، جنبش سوررئالیستی به شدت از فرویدیسم تاثیر پذیرفته بود. آنچه سوررئالیست ها ”نوشتار خودکار“(Ecriture Automatique) می نامیدند و در آفرینش آثارشان به صورت گستردهای به کار می بردند در واقع بر اساس باور به وجود همان ”ناخود آگاه“ ی استوار بود که فروید نظریه آن را تبیین کرده بود. خودانگیختگی به اعتقاد سوررئالیست ها مهم ترین عامل دست یابی به هنر در ناب ترین شکل آن به حساب می آمد : رها کردن ناخودآگاه به خلق هر آنچه می خواهد. این امر نه فقط در نوشتار ادبی سورئالیستی ( برای مثال در آندره بروتون)(Andre Breton) بلکه همچنین در هنرهای تجسمی سوررئالیست ها ( به ویژه در آثار مارسل دوشان) (Marcel Duchamp ) و در آنچه در مفهومی عام ”ضد هنر“ (Anti Art) یا ”نا هنر“(Non Art) بدان نام می دادند، مشهود بود. در این میان البته هیچ یک از سوررئالیست ها به اندازه میشل لیریس(Michel Leiris)(1901-1990) ، نویسنده و مردم شناس فرانسوی پیش نرفت، زیرا لیریس روش سورئالیستی ”نوشتار خودکار“ را با سبک زندگینامه نویسی تلفیق کرد و آن را در توصیف میدن تحقیق انسان شاسانه خود ( افریقا) به کار گرفت. و این معجون کمیایی آثار شگفت اوری همچون ”شبح اقریقا“ (Afrique Fantôme)(1934) پدید آورد که به عنوان یکی از مهم ترین و کلیدی ترین کتب تاریخ انسان شناسی به ثبت رسیده است. تداوم نفوذ اندیشه ناخودآگاه فرویدی بر انساننشاسی به لیریس محدود نشد و با نظریه بازتابندگی (Reflexivity) به انساننشاسان مهم دیگری همچون کلیفورد گیرتز(Clifford Geertz) نیز کشید که تمایل داشتند میان تحلیل های عمیق فلسفی، توصیف های ریز و انبوه مردمنگارانه بر زمین تحقیق و سرانجام بیان آزاد ادبی پیوندهایی ایجاد کنند به نحوی که بتوانند از این طریق درکی شهودی از موضوع پژوهش را تا حد ممکن با دیدگاهی از درون نگر(امیک) از آن ترکیب کنند و از خطاهایی که در طول نسل های متمادی به دلیل اندیشیدن و بیان کلیشهای متوجه رویکرد انسانشناختی شده بود، پرهیز نمایند.
”توتم و تابو“ اما اگر به فروید باز گردیم و بر آنچه به خصوص در مجموعه نظریات وی به عنوان یک محور قابل تامل برای انسانشناسی مطرح بوده است برسیم، بدون شک باید به کتاب ”توتم و تابو“ (1912) اشاره کنیم و نظریهای که در آن فروید در چارچوب نظریه عمومی خود درباره عقده ادیپ مطرح می کند، بپردازیم. در نظریه فرویدی عقده ادیپ یعنی تمایل آغازین کودک به مادر و نفرت از پدر و میل به کشتن و جایگزین شدن وی ( که با تکیه بر اسطوره شناسی یونانی و داستان مشابهی با این نظریه نام ادیپ را بر آن می گذارد) مهم ترین عاملی است که می تواند شکل گرفتن انسانیت را توجیه کند و به همین دلیل فروید این پدیده را در منشا پدیدههایی مهم و بزرگی همچون باورهای دینی، اخلاق و اصولا جامعه می گذارد. البته شکی نیست که در اینجا با نوعی تقلیل گرایی سروکار داریم که بسیار به تقلیل گرایی مارکسیستی شباهت دارد ( هر چند در نقطه ای واژگون نسبت به آن قرار می گیرد) به صورتی که اگر مارکس همه پدیده ها را در نهایت به بازتولید مادی و معیشتی جامعه بازگردانده و آن را به عنوان کلید درک عمومی همه جوامع انسانی مطرح می کرد، در فروید نیز چنین کلیدی وجود دارد و آن همان غریزه لیبدو و جنسی است که خود را از خلال گذار فرد از مراحل مشخصی در طول دوران کودکی پیش از پیوستن به جامعه نشان می دهد و بنا بر چند و چون این گذار و موفقیت یا ناکام ماندن در پشت سرگذاشتن ”ضربه ها یا زخمخوردگیهای عاطفی“ است که فرایندهای دیگر اجتماعی و اخلاقی و غیره شکل می گیرند. آنچه در ”توتم و تابو“ بیش از هر چیز برجسته می نماید و به بحث های بی پایان و مناقشات زیاد می انجامد توجیه تبارشناسانهای است که فروید از این امر می دهد. به باور او، آغاز جوامع انسانی را باید در شکلی مفروض دانست که فروید به آن نام ”دسته وحشی“(Savage Horde) می دهد: جماعتی از موجودات شبه انسانی که در آن یک پدر زورگو، ترسناک و بیرحم که بر دسته خود حکم می راند، همه زنان را از آن خود کرده و همه مردان دیگر ( پسران خود) را از دسته رانده و یا اخته می کند تا آنها را برای همیشه از این زنان محروم کند. در نظریه فرویدی، انسانیت زمانی آغاز می شود که این پسران دست به شورش زده و این پدر بی رحم را می کشند تا بتوانند به زنان دست یافته و موجودیت خود را گسترش دهند. و البته در تداوم این نظریه، پسران ”پدر کش“ در پشیمانی از کرده خود و به دلیل فروخورده شدن این عقده در ناخودآگاهشان، کیش پدر یا همان ”کیش نیاکانی“ را به وجود می آورند و با برپا کردن مناسک و آیینی کردن هر چه بیشتر تلاش می کنند این خاطره تلخ را به فراموشی سپرده و آن را بدل به اسطورهای در پرستش ”پدر“ کنند تا به این ترتیب بتوانند فروخوردگی را پشت سرگذاشته و حیات اجتماعی را ممکن کنند. نظریه فرویدی ”دسته وحشی“ امروز، لااقل از لحاظ شواهد مردم نگارانه و باستان شناختی و همچنین مطالعات رفتار شناسی حیوانی، کاملا به زیر سئوال رفته و همچون سایر نظریات شبیه به آن که اتفاقا از سوی مردم شناسان بریتانیایی قرن نوزده مطرح می شد و مارکس نیز به نوعی از آنها در شکل دادن به نظریه ماتریالیسم تاریخی خود و ارائه ”خط سیر تاریخی“ از آنچه کمون های اولیه می نامید تا دوره سرمایه داری استفاده کرد، کاملا رد شده است. با این وصف نمی توان از نظر دور داشت که ساختار اسطوره ای این نطریه می تواند همچنان مورد تامل قرار بگیرد. در این رابطه کلود لوی استروس، انسانشناس معروف فرانسوی، ضمن تاکید بر آنکه هیچ نکته علمی و واقعی در این تصور فرویدی از دسته آغازین وجود ندارد، بر آن انگشت می گذارد که باید این نظریه را در قالب یک اسطوره تحلیل کرد که همچون تمامی اسطوره های دیگر نه لزوما بازتابی از یک ”واقعه“ بلکه ساختی ذهنی، رؤیایی نمادین و پایدار است که خود را درون اندیشه و از آن طریق درون رفتارهای انسانی وارد می کند. در واقع لوی استروس با محوریت بخشیدن به بحث خویشاوندی و در مرکز آن به نظریه ”تابوی ممنوعیت ازدواج با محارم“(Incest) به مثابه نقطه آغازین شکل گیری فرهنگ و جدا شدن انسان از موقعیت حیوانی، به صورتی غیر مستقیم نظریه فرویدی را در ابعاد اسطوره ای آن و همچنین در قالب رفتاری اساسی که همان ”مبادله“ است، تایید می کند: آغاز فرهنگ همراه با آغاز مبادله است و این مبادله پیش از هر چیز مبادله زنان به مثابه تنها موجوداتی که از قابلیت بازتولید انسانهای دیگر برخوردارند و همراه با زنان مبادله اشیاء مادی و سرانجام مبادله واژگان و جملات ( اشکال نمادین و نماد سازنده) است. با این وصف باید تاکید کرد که نظریه های استروسی درباره ”تابوی ممنوعیت ازدواج با محارم“ و ”مبادله“ به عنوان مهم ترین و اساسی ترین محور های ”انسانشدن“ و پدید آمدن فرهنگ در خروجش از طبیعت، امروز با آخرین مطالعات رفتارشناسان جانوری که هر دو پدیده را در نزد پستانداران پیشرفته مشاهده کرده اند تا حد زیادی آسیب پذیرفته و بحث در این حوزه به شدت در جریان است و طبعا به دلیل کند بودن روند گسترش شناخت ما ، نخست از رفتارهای حیوانی و سپس از ساختارهای شناختی انسان ( مغز)، با حرکتی آرام ، شکننده و نامطمئن به پیش می رود.
روهایم و انسانشناسی روان کاوانه اما سخن گفتن از فروید و میراث او در انسان شناسی نمی تواند بدون تاکید بر اندیشه و آثار روانکاو و انسانشناس مجار ژزا روهایم (Geza Roheim)(1891-1953) که مهم ترین و شاخص ترین چهره بنیانگذار انسانشناسی روانکاوانه بوده است، معنایی داشته باشد. روهایم که تحصیلات خود را در روانشناسی و فلسفه به انجام رسانده بود از اواخر قرن نوزده تحت تاثیر آثار فروید و شاگردان او به ویژه فرنزی(Ferenczi) ، کارل ابراهام(Karl Abraham) و اوتو رنک(Otto Rank) قرار گرفت و با پژوهشی که در سال 1911 با عنوان ”اژدها و اژدها کش ها“ (Dragons et tueurs de dragons) به انتشار رساند، برای نخستین بار نظریه های فرویدی خود را در بررسی فلکلور مجار به کار گرفت. روهایم این ویژگی اساسی را داشت که بر خلاف فروید که نظریهای نوع پیدایشی (Phylogenetic) را به کار می گرفت تا به تحلیل روانکاوی فرد برسد، از نظریه ای فرد پیدایشی (Ontogenetic) استفاده می کرد تا به تحلیل کالبد عمومی جامعه برسد و به همین دلیل نیز بر این ادعا پای می فشرد که کلید درک جوامع انسانی را باید در فرایندهای ناخودآگاه جست . البته روهایم با توجه با درک عمومی که نسبت به ”جوامع ابتدایی“ در دوران او وجود داشت، همچون اکثریت انسانشنان نسل اول تصور می کرد که که می تواند در این جوامع به نوعی مدل و الگوی اولیه و ”دست ناخورده“ از جوامع پیشرفته انسانی دست بیابند. هم از این رو روهایم بر آن شد که سفرهای پژوهشی گسترده ای را آغاز کند. این سفرها او را از سال 1928 به همراهی همسرش به سوی مطالعه بر ایلونکاها(Ilonka) در سومالی، سپس بر منطقه آلیس اسپرینگ(Alice Spring) در قاره استرالیا، نورمانبی ها(Normanby) در مالزی و سرانجام بر سرخپوستان یوما (Yuma) در امریکا کشاند. گریز روهایم از اروپای فاشیست زده در سال 1938 و کار دو ساله او در بیمارستان دولتی ورچستر(Worcester State Hospital)وسپس فعالیت هایش در نیویورک به عنوان روانکاو به او زمینه های لازم دیگر را برای شکل دادن به نظریههای روانشناختی در حوزه انسان شناسی را عرضه کرد. نظریه هایی که به خصوص در حوزة استرالیا تلاش داشتند دیدگاه های برونیسلاو مالینوفسکی انسانشناس لهستانی تبار بریتانیایی را که وجود عقده ادیپ در میان بومیان استرالیایی و اصولا جهانشمولی این نظریه فرویدی را رد کرده بود، به چالش کشند. یکی از مثال های روهایم در باره بومیان استرالیا در آنچه او ”زخم خوردگی فردپیدایشی“ (Ontogenetic trauma) می نامید و اعتقاد داشت در هر جامعهای به صورتی متفاوت از خلال دخالت افراد بالغ در جهان کئودک در مراحل رشد لیبیدویی اتفاق می افتاد، جالب توجه است: در صحرای مرکزی استرالیا روهایم به رسمی با نام آلکنارینتجا(alknarintja) اشاره می کند که بنا بر آن مادر به گونهای روی فرزند پسر خود می خوابد که تمایلی ادیپی و اضطراب از اختگی و در عین حال اروتیزه شده فالوس از آن تعبیر می شود و به همین دلیل نیز نماد مورد استفاده در مناسک تجورونگا(tjurunga)، نمادی فالیک است همچنان که نماد جادو(استخوان نوک نیز) که وسیله ای رایج در زندگی روزمره نیز هست، فالیک می باشد. تجورونگا که نمادی فالیک از نیای بزرگ یا مالپونگا(malpunga) و همزاد ابدی فرد است با کنده کاری دایره هایی متحدالمرکز که گویای رحم مادری هستند، تزئین شده است. روهایم به آواندا ها(Avanda) و پیتجنتجاراها(Pitjentjara) نیز اشاره می کند که نوعی رسم اندام بری در نزد آنها وجود دارد به گونه ای که برشی نمادین در استناد به مهبل در سطح زیرین فالوس ایجاد می کنند که به این ترتیب پدران به ”مادران مذکر“ بدل شده و می توانند پسران خود را در مناسک رمز آموزی نگالونگا (ngallunga) هدایت کرده و دست مادر فالیک یا همان آلکنارینتجا جدا کرده و به او کمک کنند تا بتواند اضطراب ناشی از این جدایی را نیز تحمل کند. با این وصف نباید از خاطر زدود که نظریات ادیپی در حوزه اقوام ابتدایی امروز هر چه بیشتر با چالش مطالعات جدید انسان شناسی در زمینه هایی چون انسانشناسی شناختی و تفسیری روبرو هستند و شاید لازم باشد پیش از نتیجه گیری هایی اطمینان بخش در این زمینه ها در انتظار مباحث و تاملات امیک درباره چنین رسوم و مناسکی بود. مهم ترین نقطه نظر روهایم در نظریه موسوم به “نظریة فردپیدایشی فرهنگ”(Ontogenetic theory of Culture) مطرح شده است که به صورتی در مقابل و یا لااقل در تکمیل نظریه فرویدی “نوعپیدایش” قرار می گرفت. در واقع تجربة روهایم از زندگی روزمرة این بومیان وی را به سمت، بازنگری در “توتم و تابو” فروید و ارائة این نظریه کشاند که به صورت بسیار ساده شده آن بود که فرهنگهای انسانی بر تجربهای از یک موقعیت کودکانه استوار هستند یا بر نوعی “زخمخوردگی یا ضربه کودکانه” (Infantile Trauma). او با اتکاء بر تز آناتومیست هلندی، بولک(Bolk)(1866-1920)، مبنی بر آنکه قابلیت مغزی نوزاد انسانی نسبت به انسان بالغ ، بسیار کمتر از این قابلیت در نزد نوزاد شامپانزه نسبت به شامپانزة بالغ است(25% در برابر 65%) و اینکه پختگی جنسی در این نوزاد انسانی، بسیار زودتر از پختگی عمومی کالبدی فرا می رسد، نظریه خود را مطرح می کرد. به همین دلیل در این نظریه بر “تداوم کودکی” در نوزاد انسانی که دخالت نیروهای جبرانی را ضروری می سازد تأکید می شد. روهایم نظریه خود را برای نخستین بار در سال 1941 در مقالهای با عنوان “تفسیر روانکاوانة فرهنگ”(The Psycho-Analytic Interpretation of Culture) در مجلة بین المللی روانکاوی(The International Journal of Psycho-Analysis) مطرح کرد. او با این پیش فرض که جوامع انسانی دارای یک “ناخودآگاه جمعی” هستند ، نظریة خود را چنین تعریف می کرد: “ به نظر من اگر ما شناختی روانکاوانه و واقعا ژرف از همة فرهنگ ها داشتیم، می توانستیم برای هر یک از آنها به مشخصهای مشابه برسیم، و آن مشخصه یک موقعیت کودکانة خاص بود، اضطرابهای کودکانه، گرایش های لیبیدویی که در هر فرهنگی نقشی تعیین کننده داشتهاند.”. بدین ترتیب در تفسیر روانکاوی انسانشناختی روهایمی بر 7 مسأله تأکید می شود: 1- در هر گروهی، فرهنگ یا فرازش(Sublimation) بر اساس فرایند مشابهی که در فرد دارد، رشد می کند؛ 2- پهنههای فرهنگی از موقعیتهای کودکانه گونهواری که در هر یک از آنها حاکم است، بیرون می آیند؛ 3- فرهنگ انسانی مجموعهای است از پی آمدهای کودکی تداوم یافته؛ 4- اشکال انطباق گونهوار انسانی از موقعیتهای کودکانه بیرون می آیند؛ 5- فتح طبیعیت به دست ما نتیجة کارکرد تألیفی “من”(Ego) است؛ 6- تفسیرهای روانکاوانه فرهنگ باید همواره تفسیرهایی بر پایة ترکیب “من” و “او”(نهاد)(Id) باشند؛ 7- تفسیر عناصر فرهنگی از طریق تحلیل فردی احتمالا صحیح هستند اما باید به وسیلة تحلیل دادةهای انسانشناختی تکمیل شوند.”. با این وصف، نقطه ضعف نظریة روهایمی در عدم توجه آن به عامل “فرامن”(Superego) در کنار “من” و “او” است. فرامن در حقیقت گویای تأثیر “برگشتی” جامعه بر فرایندهای رشد فردی (کودکانه) و گروهی است. تدوام مطالعات انسانشناسی روانکاوانه و روانشناسانه از سالهای پس از جنگ جهانی دوم به بعد که به ویژه با مطالعات مارگارت مید(Margaret Mead)، روث بندیکت(Ruth Beedict)، ابرام کاردینر(Abram Kardiner) و سایر نظریه پردازان مکتب “فرهنگ و شخصیت” انجام گرفت، که برخلاف رویکرد روهایم، کاملا از روانکاوی فرویدی فاصله گرفتند و بیش از پیش به تبیین مفهوم شخصیت در سطوح فردی و جمعی روی آورد. با این وجود نمی توان منکر آن شد که در بحث فرهنگ و شخصیت نیز به تجربة کودکی اهمیتی داده نشده باشد، با این وصف این اهمیت بیشتر بر حوزة آموزش و چگونگی آن متمرکز است که نه در سالهای نخستین حیات بلکه با شروع به ورود اولیة کودک به جامعه انجام می گیرد. از این رو می توان ادعا کرد که گرایش عمومی به موضوع همانگونه که گفته شد با اهمیت دادن هر چه بیش از پیش به مسأله “فرامن” بوده است.
|